نوشته اصلی توسط
هیلا
سلام وخسته نباشید
نمیدونم دقیقا ازکجا باید شروع کنم اوضاع خودمو دقیقا میدونم و میدونم علت رفتار های اخیرم وبسیاری از مشکلاتم وضعیت هایی که توش بودم وهستم اما واقعا نیاز دارم یکی درکم کنه
دخترم 22سالمه تقریبا تا اوایل دانشگاهم وضع مالی به شدت نامناسبی داشتیم به نظر خیلیا باهوش بودم وانتظارت ازم زیاد بود اما نتونستم یعنی نشد تنهایی براوردشون کنم حس خیلی بدی بود اینکه بسیاری از دوستانم با بهره هوشی کمتر و تلاش کوتاه یک ساله تو کنکور موفق تر بودن منم مهندسی قبول شدم دانشگاه دولتی شهرم روزانه هم بود اما خب تقریبا دوسال طول کشید تا با شکستم کنار بیام احساس بدی داشتم اینکه بخاطر بی پولی جایی نبودم که انتظارمه خب ..از نظر خونوادگی خانواده به شدت پرتنشی داریم به شدتدعواهای زیاد اما پدر ومادر وبرادرام خوبن .ولی خب به دلایلی که گفتنش سخته از دقیقا شش سالگی متوجه زندگی تلخ ادما شدم اولین باری که به طور منطقی راجع به جدایی مادر وپدرم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم مامانم ازین وضع درمیاد خیلی سخت بوداما خب زندگی ادامه پیدا کرد بعد ورودم به دانشگاه اوضاع مالیمون بهتر شد حداقل از پس نیاز های اولیمون برمی اومدیم اوضاع برای ما رویایی بود رشتمو دوس نداشتم الانم که ترم اخرم دوسش ندارم مهمم نبود به تحمل چیزایی که دوس ندارم عادت داریم سه سال اول دانشگاه به شدت پسرا اذیتم میکردن درخواست های بیش ازحدشون خواستگاریای مسخره وووعاصی بودم واینقد مشکل برام ساختن که کم کم خانوادمم باور کردن مشکل از منه اخه بقیه هم ورودیام اینقد مزاحم نداشتن پوششمم از متوسط دخترا حتی با حجاب تر بود اما خب چهره غلط اندازم کار دستمم میدا حتی حراست!تو این سه سال به دلیل این فشار ها اعتماد به نفسمو تو پوشش از دست دادم حس میکنم هرچی میپوشم یجوری جلب توجه میکنه بازم اهمیت ندادم مشکلات پدر ومادرم تمامی نداشت وسال به سال بیشتر میشه با یکی از دانشجوها اشنا شدم ادم خوبی بود اما داغون بود حس کردم خب ببین وضعش چقد خرابه خداروشکر کن سعی کردم کمکش کنم حدودا سه سال طول کشید تا تونست با مرگ نامزد وبرادرش کنار بیاد و سال بعد متوجه شدم از همون ابتدا بهم علاقه مند شده و من نفهمیدم ادم خوبیه شاکی این علاقش نیستم اما فشار های گذشته با بداخلاقی ها وتغییرات پدرم که حکم بت من بود قاطی شد ظلمایی که پدرم درحق مادرم کرده رو فهمیدم خیلی سخت بود بت جوانمردیتو اینجوری بشناسی اینا یه دهم اتفاقات ازاردهنده روحم نیس اما همه اینا باعث شده حساس شم بداخلاق وناامید باشم توانایی تفریحم نداریم چندان خیلی غمگینم از خونه فراریم اما همیشه توش محبوسم چون کسی رو ندارم برای ابیرون رفتن همراهیم کنه درس که اصلا نمیخونم اما جالبه که وضعیت درسیم با اینهمه نخوندم متوسط رو به بالاس این تنها افتخارمه بگذریم جدیدا یه عیب دیگم پیدا کردم دلم حسود شده شدم مث بچه ها هم سنامو میبینم که خوشن یا دغدغه های ابتدایی دارن منم دلم میخواد!دارم ضعیف وضعیف تر میشم از نصیحت وشعارم خوشم نمیاد راه چاره میخوام